15 آبان 87 08:59 ب.ظ
ارسال شده در: دفاع مقدس (برای شادی ارواح طیبه شـهداء صلوات) ،
1- - كودك بزرگ ، طرز كار شلیك اسلحه كلاش طاهره كاوه
گفتم: طرز كار شلیك اسلحه كلاش اصلا چرا حتما این قدر خودمون رو زجر بدیم و پسته بشكنیم، پاشیم بریم بخوابیم. طرز كار شلیك اسلحه كلاش با وجود این كه او هم مثل من که تا نیمـه شب كار مـی كرد و خسته بود، گفت: نـه، اول اینا رو تموم مـی كنیم بعد مـی ریم مـی خوابیم؛ هر چی باشـه ما هم حتما اندازه خودمون بـه بابا كمك کنیم. طرز كار شلیك اسلحه كلاش یـادم هست محمود مدام یـادآوری مـی كرد: نكنـه از این پسته ها بخوری! اگه صاحبش راضی نباشـه، جواب دادنش توی اون دنیـا خیلی سخته.اگر پسته ای از زیر چكش درون مـی رفت و این طرف و آن طرف مـی افتاد، که تا پیداش نمـی كرد و نمـی ریخت روی بقیـه پسته ها، خاطرش جمع نمـی شد.موقع حساب كتاب كه مـی شد، صاحب پسته ها پول كمتری بـه ما مـی داد؛ محمود هم مثل من دل خوشی از او نداشت ولی هر بار، ازش رضایت مـی گرفت و مـی گفت: آقا راضی باشین اگه كم و زیـادی شده.
*************
2- سگ های آمریكائی ، طاهره كاوه
یك زن و مرد آمریكائی با سگشان آمدند داخل مغازه که تا سیگار بخرند. سر و وضع ناجوری داشتند. محمود نگاه پر تنفرش را دوخت بـه چهره كریـه آن مرد؛ شكسته بسته حالیش كرد ما سیگار نداریم، بعد هم با عصبانیت آن ها را از مغازه بیرون كرد. زن و مرد آمریکایی نگاهی بـه همدیگر كردند و حیرت زده از مغازه بیرون رفتند، آخر آن روزها كسی جرأت نداشت بـه آن ها بگوید بالای چشمشان ابروست.محمود روكرد بـه من و گفت: برو شلنگ بیـار، حتما این جا رو آب بكشیم. گفتم: به منظور چی؟ گفت: چون اینا مثل سگشون نجس اند.
*************
3- بایكوت ، طاهره كاوه
خاطرم هست، یك روز بی حجابی آمد توی مغازه خانواده اش از آن شاه دوست های درجه یك بودند. محمود گفت: ما با شما معامله نمـی كنیم، پرسید: چرا؟ گفت: چون پول شما خیر و بركت نداره. با عصبانیت، با حالت تهدید گفت: حسابت رو مـی رسم ها! . محمود هم خیلی محكم و با جسارت گفت: هر غلطی مـی خواهی بكنی، بكن.تمام آن روز نگران بودیم كه نكند مامورهای كلانتری بیـایند محمود را ببرند؛ آخر شب دیدیم درون مـی زنند. همان بود، منتهی با پدرش. خودشان را طلبكار مـی دانستند! محمود گفت: ما اختیـار مالمان را داریم، نمـی خواهیم بفروشیم. حرفش تمام نشده بود كه با یك سیلی زد توی گوش محمود. خواست جواب گستاخی او را بدهد كه پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پای مامورین بـه آن جا باز مـی شد، برایمان خیلی گران تمام مـی شد؛ توی خانـه نوار، اعلامـیه و رساله امام داشتیم. بعد از این موضوع محمود هیچ وقت بـه آن ها جنس نفروخت.
*************
4- خانـه و خانواده ، محمد یزدی
علاوه بر مربی گری، مسئول كمـیته تاكتیك هم بود. از آموزش ایست و بازرسی گرفته که تا آموزش جنگ شـهری و كوهستان را حتما درس مـی داد. همـه هم بصورت عملی. یك روز بهش گفتم: تو کـه این قدر زحمت مـی كشی، كی وقت مـی كنی بـه خودت و خانواده ات برسی؟ گفت: حالا وقت رسیدن بـه خانـه و خانواده نیست. مكثی كرد و ادامـه داد: مگه نمـی بینی دشمن تو كردستان و جاهای دیگه داره چیكار مـی كنـه؟گفتم این كه مـیدرسته، اما بالاخره خانواده هم حقی دارن، حداقل هر از گاهی حتما یك خبر از خانواده ات هم بگیری. گفت: بـه نظر من تو این دوره و زمونـه، انسان همـه هست و نیستش رو هم فدای اسلام و انقلاب بكنـه، باز هم كمـه. الان اگه لحظه ای غفلت كنیم، فردا مشكل بتونیم جواب بدیم. نـه محمد، فعلاً وقت استراحت و سرزدن از خانواده نیست. بدجور بـه او غبطه مـی خوردم.
*************
5- تیرانداز ماهر ، علی آل سیدان
یكی از پاسدارها كه اسلحه یوزی داشت، سركوچه ایستاده بود و داد مـی زد:اگه مردی بیـا بیرون، چرا رفتی قایم شدی، بیـا بیرون دیگه. قصد بیرون آمدن نداشت؛ ضامن نارنجك را كشیده بود و مدام تهدید مـی كرد كه اگر بـه سمتش برود، نارنجك را پرت مـی كند بین مردم؛ چند دقیقه ای بـه همـین نحو گذشت، ناگهان آن منافق پله ها پرید بیرون. که تا آمد نارنجك را پرتاب كنـه همان پاسدار پاهایش را بـه رگبار بست؛ آن قدر با مـهارت این كار را كرد كه انگار عمری تیرانداز بوده است. دو سه سال بعد رفتیم تیپ ویژه شـهدا. یك شب همـین
خاطرهرا به منظور كاوه تعریف كردم، گفت: این قدرها هم كه مـی گوئی كارش تعریفی نبود.پرسیدم مگر شما هم آن جا بودی؟خندید و گفت: اون كسی كه تو مـیخود من بودم.*************
6- نیروی آماده ، احمد جاوید
تنـها كسی كه با من آمد درون سالگردها و هواپیما ها(1) محمود بود، اسناد و مدارك را جمع آوری مـی كرد، مـی برد بیرون و با سرعت برمـی گشت.احتمال این كه بنی صدر، دستور حمله بدهد زیـاد بود. یكی دو بار كه رفت و برگشت، چشمش بـه یك مسلسل افتاد كه وسط یكی از بالگردها بسته بودنش! آن را باز كرد و برد یك جای دورتر، روی زمـین مستقر كرد. من كه رفته بودم توی نخش، از كوره درون رفتم و با تندی بهش گفتم: مـی دونی كه بردن مدارك مـهم تر از اسلحه هاست؟ چرا این كار را كردی؟ با تعجب نگاهم كرد و گفت: شاید هواپیماها بخوان دوباره حمله كنن، بردمش که تا اگه حمله كردن ازش استفاده كنیم.بعدها فهمـیدم بعضی از تجهیزاتی كه از هواپیما خارج كرده بود را با خودش بود كردستان، که تا بر علیـه ضد انقلاب و عراقی ها استفاده كند.
1- اردیبهشت 59، حمله ناموفق آمریكا بـه صحرای طبس.
*************
7- سربازان امام ، سید هاشم
بچه ها را جمع كردن توی مـیدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود آیت ا... اردبیلی برایمان سخنرانی كنند. لابلای صحبت هایشان گفتند: امام فرمودند، من بـه پاسدارها خیلی علاقه دارم، چرا كه پا چسچ=دارها سربازان امام زمان (عج) هستند. كنار محمود ایستاده بودم و سخنرانی را گوش مـی دادم. وقتی آیت ا... اردبیلی این حرف را گفتند، یك دفعه دیدم محمود رنگش عوض شد؛ بی حال و ناراحت یک جا نشست مثل كسی كه درد شدیدی داشته باشد. زیرمـی گفت:"لا اله الا الله" که تا آخر سخنرانی همـین اوضاع و احوال را داشت. که تا آن موقع این جوری ندیده بودمش. از آن روز بـه بعد هر وقت كلاس مـی رفت، اول از همـه كلام امام را مـی گفت، بعد درسش را شروع مـی كرد. مـی گفت: اگر شما كاری كنید كه خلاف اسلام باشد، دیگه پاسدار نیستید، ما حتما اون چیزی باشیم كه امام مـی خواد.
*************
8- آزمون الهی ، محمد كاوه «پد ر شـهید»
از سر شب حالتی داشت كه احساس مـی كردم مـی خواهد چیزی بـه من بگوید، بالاخره سر صحبت را باز كرد و گفت: بابا! خبرداری كه ضد انقلاب تو كردستان خیلی شلوغ كرده؟ اگه بخوام برم اون جا، شما اجازه مـی دی؟ گفتم: بله. اجازه مـی دم، چرا كه نـه، فرمان امامـه همـه حتما بریم دفاع كنیم. پرسید: مـی دونین اون جا چه وضعیتی داره؟ جنگ، جنگ نامردیـه؛ احتمال برگشت خیلی ضعیفه. با خنده گفتم: مـی دونم، به منظور این كه خیـالش را راحت كنم، ادامـه دادم: از همان روز اولی كه بـه دنیـا آمدی، با خدا عهد كردم كه تو را وقف راه دین و حق كنم. اصلا آرزوی من این بود كه تو توی این راه باشی؛ برو بـه امان خدا پسرم.گل از گلش شگفت. خندید و صورتم را بوسید. بعدها بـه یكی از انش گفته بود: آن شب آقاجان، امتحان اللهی اش را خوب بعد داد.
*************
9- گروه اسكورت ،
شـهیدناصر ظریفنرسیده بـه سقز، یكی از ماشین ها كه مـینی بوس بود از ستون خارج شد و شروع كرد بـه گاز دادن. بعداً فهمـیدیم راننده اش فكر كرده، چون توی شـهر هستیم، خطر كمـین هم از بین رفته است. زیـاد فاصله نگرفته بود كه افتاد تو كمـین. همان اول كار یك تیر بـه پای راننده مـینی بوس خورد. مـینی بوس پر از نیرو بود؛ داشت بـه سمت پرتگاه مـی رفت. تنـها دعا و توسل بود كه بـه دردمان خورد. یك لحظه دیدم مـینی بوس لبه پرتگاه ایستاد.لاستیكش بـه یك سنگ بزرگ گیر كرده است. بچه ها پد بیرون و تو كوه سنگر گرفتند. که تا محمود خودش را رساند بـه سر ستون، محمد یزدی با كالیبرش آتش شدیدی ریخت روی سر ضد انقلاب. تیربار آخر ستون هم آمد كمك. بیشتر نیروهای تازه وارد، نمـی دانستند كمـین یعنی چه و این طور جاها حتما چه كار كنند. محمود چند که تا از بچه ها را از سمت راست گردنـه كشاند بالا. یك گروه را هم از توی جاده حركت داد طرف خود گردنـه، جائی كه بیشتر حجم آتش دشمن از آن جا بود. مانده بودم كه تاكتیك محمود چیست و چه نقشـه ای دارد، اما مطمئن بودم كه منطقه و دشمن را خوب مـی شناسد. انتظارم خیلی طول نكشید؛ ضد انقلاب از سه طرف محاصره شد. حالا دیگر هیچ راهی جز فرار نداشت، فرار هم كرد.
*************
10 - شیفته ی محمود ، ابراهیم پور خسروانی
یكی از بچه ها بـه شوخی پتویش را پرت كرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر كاوه. كم مانده بود سكته كنم؛ سر محمود شكسته بود و داشت خون مـی آمد. با خودم گفتم: الان هست كه یك برخورد ناجوری با من بكند. چون خودم را بی تقصیر مـی دانستم، آماده شدم كه اگر حرفی ،چیزی گفت، جوابش را بدهم. كاملاً خلاف انتظارم عمل كرد؛ یك دستمال از تو جیبش درون آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون. این برخورد از صد که تا توگوشی برایم سخت تر بود. دنبالش دویدم. درون حالی كه دلم مـی سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یـه حرفی بزن، چیزی بگو، همانطور كه مـی خندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شكستم، تو حتی نگاه نكردی ببینی كار كی بوده همان طور كه خون ها را پاك مـی كرد، گفت: این جا كردستانـه، از این خون ها حتما ریخته بشـه، این كه چیزی نیست. چنان مرا شیفته خودش كرد كه بعدها اگر مـی گفت: بمـیر، مـی مردم.
*************
11- ارزش ضد انقلاب ، علی محمود داوودی
بلندیـهای «سرا (1)» دست ضد انقلاب بود، از آن جا دید خوبی روی ما داشتند. آتش سنگینی طرفمان مـی ریختند، طوری كه سرت را نمـی توانستی بالا بگیری. همـه خوابیده بودن روی زمـین. به منظور این كه نیروها را تحت كنترل داشته باشم بـه حالت نیم خیز بودم، ناگهان ، دست سنگینی را بر شانـه ام احساس كردم؛ برگشتم دیدم محمود است. جلوی آن همـه تیر و گلوله، صاف ایستاده بود. آمدم بگویم سرت را خم كن، دیدم دارد بدجوری نگاهم مـی كند. گفت: داوودی این چه وضعیـه؟ خجالت بكش. چشمانش از خشم مـی درخشید. با صدایی كه بـه فریـاد مـی ماند، گفت: فكر نكردی اگه سرت رو پایین بیـاری، نیروهات منطقه را خالی مـی كنن؟بعد هم، بدون توجه بـه آن همـه تیر و گلوله كه بـه طرفش مـی آمد، بـه سمت جلو حركت كرد.
عملیـات تمام شده بود كه دیدمش، دستی بـه شانـه ام زد و گفت: ضد انقلاب ارزش این رو نداره کـه جلویش سرتو خم كنی.
1- از پایگاهای اصلی ضد انقلاب بود كه درون حد فاصل شـهرهای سقز- بوكان قرار دارد.
*************
12- ضد كمـین ، حسن سیستانی
نرسیده بـه روستای سرا، محمود ایستاد. آهسته گفت: كمـین! طولی نكشید كه از سه طرف بـه ما تیراندازی كردند. درون تمام عمرمان، اولین باری بود كه كمـین مـی خوردیم. ظرف چند ثانیـه، محمود گروه را آرایش نظامـی داد. كاملا خونسرد و مسلط بود. با اسلحه تخم مرغی اش هر چند گاهی تیراندازی مـی كرد، که تا ضد انقلاب جرأت نكند جلو بیـاید. مـهماتشان داشت ته مـی كشید. حتما تا آمدن نیروی كمكی مقاومت مـی كردیم. درون آن اوضاع و احوال محمود تغییر موضع داد و آمد وسط بچه ها. گفت: این جا جایی هست كه اگه چیزی از خدا بخواین اجابت مـی شـه، خدا بـه شما نظر داره. صحبتش تاثیر عجیبی روی بچه ها گذاشت؛ طوری كه احساس كردیم بدون نیروی كمكی مـی توانیم از بعد دشمن بر بیـاییم. با هدایت دقیق و زیركانـه ی محمود، پخش شدیم تو منطقه که تا دورشان بزنیم. درون همـین گیر و دار، نیروی كمكی هم رسید. از همـه طرف روی سر دشمن آتش مـی ریختیم. آن ها كه این چشمـه اش را نخوانده بودند، پا بـه فرار گذاشتند و منطقه را خالی كردند.
*************
13- بهترین نقشـه ، ناصر ظریف
گفتند: روی گردنـه(1) كنار جاده، جنازه سه که تا پاسدار افتاده بود. محمود گفت: این طور كه معلومـه، ضد انقلاب مـی خواد باز از ما تلفات بگیره. با نقشـه محمود راه افتادیم سمت بانـه. اوضاع عادی بـه نظر مـی رسید. روی گردنـه، راننده كامـیون دور زد و كنار جنازه شـهدا نگه داشت. طوری وانمود كرد كه انگار ماشین خراب شده است. یكی از بچه ها سریع پرید پایین و كاپوت ماشین را زد بالا. دو، سه که تا از بچه ها افتادند بـه جان موتور ماشین؛ بقیـه هم رفتند سراغ شـهدا. بدون هیچ دردسری جنازه شان را آوردند گذاشتند عقب كامـیون و باسرعت برگشتیم سمت سقز، پیچ اول را رد نكرده بودیم كه، تیراندازی شروع شد. ضد انقلاب تازه فهمـیده بود فریب خورده و جنازه ها را از دست داده است، اما دیگر فایده ای نداشت. ما از تیررسشان خارج شده بودیم.
1- گردنـه ی خان درون 15 كیلومتری شـهر بانـه.
*************
14- مجازات ، حسن معدنی
فهمـیدیم عده ای تو مجلس عروسیشان، علاوه بر انجام كارهای ناشایست، به منظور مردم هم ایجاد مزاحمت كرده اند. محمود سریع یك گروه از بچه های سپاه را فرستاد آن جا؛ كه چند نفری را كه مست بودند، گرفتند و آوردند. مدتی گذشت که تا آقای معصوم زاده(1) به منظور هر كدامشان یک حکم صادر كرد. یكی از مجرمان، مردی بود كه فروشگاه لوازم یدكی داشت و ما مشتری دائم اش بودیم؛ مدام مـی گفت: من بهتون خدمت مـی كنم، لوازم براتون مـی خرم، ببخشید. همـه مـی دانستند محمود این جور وقت ها ملاحظه غریبه ها را نمـی كند. به منظور همـین گفت: بخوابانید، شلاقش را بزنید.به خاطر دارم یكی دیگر از آن ها رئیس بانك بود. مـی گفت: بـه همـه ی شما ها وام مـی دهم، هر كاری ازدستم بر بیـاد، براتون انجام مـی دم، فقط این بار رو ندیده بگیرین. محمود گفت: كسی این جا محتاج وام و پول شما نیست، حكمـی را كه برات صادر شده اجرا مـی كنیم، نـه كمتر نـه بیشتر.
1- از قضات دادگستری سنندج.
*************
15- محاصره ، علی محمد داوودی
یك شب توی اتاق نشسته بودیم كه صدای تیراندازی بلند شد. ریختیم توی مـیدان صبحگاه و به خط شدیم. مسئول مخابرات كه صحبت مـی كرد، فهمـیدیم بـه ژاندارمری حمله كردند. مـی گفت: تو ژاندارمری اسلحه و مـهمات زیـادی هست، اگر سقوط كنـه همـه اش دست ضد انقلاب مـی افته. درون مدت كمـی خودمان را بـه محل دیگری رساندیم. نیروها چند گروه شدند. زیر نظر محمود، با یك حركت حساب شده دشمن را دور زدیم و پشت سرش موضع گرفتیم. شروع كردیم بـه ریختن آتش شدید و مداوم، فكرش را هم نمـی كردند كه بـه این سرعت غافلگیر شوند. بچه های ژاندارمری گوئی جان تازه ای گرفته بودند. آنـها از روبرو تیراندازی مـی كردن، ما سر. ضد انقلاب وقتی فهمـید رودست خورده، کشته هایش را گذاشت و فرار كرد.
*************
16- بی پروا ، حسن علی دروكی
برای اینكه بفهمد اسرا را از كجا اند همان شب رفتیم شناسائی. رسیدیم بـه پایگاهی كه مـیانـه راه بوكان بود. هنوز موقعیت آنجا دستمان نیـامده بود كه صدای ناله ای را شنیدیم، دقت كه كردیم، دیدیم صدای آشناست، ناله یكی از اسیرها بود. وقتی بـه خودم آمدم دیدم كاوه گریـه مـی كند، با سوز و بلند. من و دوستم بهش گفتیم: یواش تر آقا محمود. الان نگهبان مـی فهمـه. داشت راست مـی آمد طرف ما، که تا جائی كه جا داشت خودم را بـه زمـین رساندم، هر چه دعا بـه خاطر داشتم خواندم، لجم درون آمده بود. كاوه همـین طور نشسته بود و بی پروا گریـه مـی كرد، که تا صدای نفس نگهبان را شنیدم، دستم را بردم روی ماشـه كه بچكانم، كه دیدم برگشت؛ما هم برگشتیم سقز.چند روز بعد مبادله ای بین ما وضد انقلاب شد و اسرایمان آزاد شدند. شناسایی خوب و دقیقی كه آن شب داشتیم، مقوله عملیـات بزرگی بود كه منجر بـه آزادی بوكان، از لوث وجود ضد انقلاب شد.
*************
17- مبادله ، چنگیز عبدی فر
گفتند: شما كه نبودید ضد انقلاب حمله كرد بـه شـهر، سی _ چهل نفر از نظامـی ها رو با خودشون بردن، این طور وقتها محمود نـه تنـها خودش را نمـی باخت، بلكه درون كمترین وقت، بهترین تصمـیم را مـی گرفت. رو همـین حساب، فوراً نقشـه عملیـات را ریخت، درست عكس مسیری كه ضد انقلاب رفته بود؛ عملیـات كردیم و چند نفر از بستگان یكی از سركرده های حزب دمكرات را گرفتیم. چند روز گذشت، كم كم پیك فرستادند و مسئله مبادله اسرا را مطرح كردند. موضوع بـه تهران هم كشیده شد. هیئتی از طرف نخست وزیری(1) بـه سقز آمدند. خوب كه قضیـه را بررسی كردند، بالاخره موافقت كردند اسرا مبادله شوند.
1- آن موقع نخست وزیر شـهید رجائی بود.
*************
18- كمـین ، سید مجید ایـافت
آخرین پیچ جاده را رد كردیم كه بـه كمـین ضد انقلاب خوردیم، بارانی از گلوله بر سر ما با گرفت. خودمان را سریع بالای تپه ای كه سمت چپ جاده بود رساندیم. درون آن شرایط كاوه كنار جاده و پشت یك تخته سنگ ایستاد. تعجب كردم كه چرا همـه بچه ها را فرستاده بالا ولی خودش پائین مانده است، درون همـین فكر بودم كه دیدم با سرعت برق پرید پشت جیپ، مصطفی اكرمـی بی مـهابا تیراندازی مـی كرد، پوشش خوبی بـه محمود داد که تا بتواند دور شود، هر آن احساس مـی كردم با اصابت گلوله بـه محمود، خودش با ماشین بـه ته دره سقوط كند. هر چه محمود دورتر مـی شد، شدت آتش هم بیشتر مـی شد.بالاخره خدا كمك كرد که تا خودش و جیپ را نجات داد. زمان بـه سرعت گذشت، حتما تا شب نشده ، كاری مـی كردیم و نمـی گذاشتیم پای ضد انقلاب بـه خاك عراق برسد. محمود خیلی زود برگشت، با یك آرایش نظامـی بـه ضد انقلاب حمله كردیم و كمـین «كس نزان» درون هم شكسته شد، همـه شان فرار كردند، ما هم دنبالشان ، نزدیكی های مرز هر چه توپ و گلوله داشتیم رو سرشان خالی كردیم.
1- از روستاهای حوالی سقز و یكی از نفرهای اصلی ضد انقلاب.
*************
19 – غربال ، علی اكبر آذرنوش
گفت:اكبراین كاوه ای كه این همـه ازش تعریف مـی كنن دیدی؟ گفتم: نـه. گفت: بیـا ببینش كه واقعاً دیدنیـه! ناصر(1) كسی را نشانم داد و گفت: همونـه، اینقدر جوان بود كه باورم نمـی شد كاوه باشد. داشت به منظور بچه ها صحبت مـی كرد. رفتیم نزدیك، مـی گفت: ضد انقلاب كار چریكی مـی كنـه، مـیاد ضربه مـی زنـه و بعد فرار مـی كنـه، حالا ما چرا این كار را نكنیم، ما چرا ضد چریك نباشیم و دنبالش نرویم، بعد با شور و حال خاصی مـی گفت: از حالا بـه بعد حتما همـیشـه صددرصد آماده باشین که تا لحظه ای كه قرار شد بریم عملیـات ویـا ضد انقلاب رو تعقیب كنیم، بدون معطلی راه بیفتیم صحبت های كاوه آنقدر روحیـه بخش بود كه از خدا مـی خواستم الان از ضد انقلاب خبری برسد، که تا برویم سر وقتش و دمار از روزگارش درون آوریم.
1- ناصر اكبران- بعدها بـه شـهادت رسید.
*************
20- برخورد قاطع ،
شـهیدناصر ظریفهر كسی چیزی گفت، که تا اینكه نوبت بـه محمود رسید. گزارشی از وضعیت منطقه داد، بعد خیلی جدی و محكم گفت: ما حتما با ضد انقلاب برخورد قاطع داشته باشیم، حتما ریشـه شان را بكنیم. همـه سراپا گوش بودند، گاهی لبخند مـی زدند و با بغل دستی شان پچ پچ مـی كردند. نتیجه جلسه هم این شد كه که تا آخر دهه فجر كاری بـه كار ضد انقلاب نداشته باشیم. همـین كه جلسه تمام شد بچه ها دور صیـاد را گرفتند. از طرز نگاهش معلوم بود خیلی از كاوه خوشش آمده، همان طور كه دست كاوه را توی دستش گرفته بود، گفت: آقا محمود مواظب خودت باش! ما حالا حالا ها بـه تو احتیـاج داریم.
بچه ها گفتند: ضد انقلاب توی جاده بوكان كمـین گذاشته و همـه رفتند آنجا باهشان درگیر شده اند؛ با یك طرح آنـها را محاصره كردیم، هنوز درگیری تمام نشده بود كه محمود رسید. که تا رفتم وضعیت را برایش توضیح بدهم دیدم ناباورانـه بـه من تشر زد و گفت: مگه تو امروز جلسه نبودی؟ مگه نشنیدی كه گفتند درگیر نشید؟ گفتم: بابا ضد انقلاب كمـین زده! عذرخواهی كرد و بعد هم با خنده گفت: نـه، مثل اینكه حتما طور دیگری برخورد كنیم. بلافاصله افتاد جلو و شروع كرد بـه تعقیب ضد انقلاب.
*************
21- تحقیر و تشویق ، رضا ریحانی
باید که تا قبل از رفتن نیروهای تامـین جاده، بـه دیوان دره مـی رسیدیم كه نرسیدیم، تصمـیم گرفتیم شبانـه بـه دشمن بزنیم. چراغ خاموش راه افتادیم سمت دیوان دره، زیربا خودم مـی گفتم: اگه بمـیرم حتما این تریلی مـهمات رو امشب برسونم بـه نیروها. پیچ هر جاده ای را كه رد مـی كردم، تمام دعاهایی را كه حفظ بودم مـی خواندم.تو مقر بـه قول معروف هنوز عرق تنم خشك نشده بود كه یكی آمد و گفت: آقای ریحانی تلفن كارت داره! حدس زدم كه حتما از سقز باشد، خودم را آماده یك توپ و تشر درست و حسابی از طرف كاوه كردم، محمود گفت: رضا گل كاشتی، غرور ضد انقلاب رو شكستی! گفتم: به منظور چی؟ مگه چی شده! گفت: با مـهمات و اسلحه، دوازده شب آمدی توی جاده، آن هم جاده ی دیوان دره! پدرشان را درون آوردی.
چنان روحیـه ای بـه من داد كه اگر لازم مـی شد، همان شب باز راه مـی افتادم و مـهمات را که تا خود سقز مـی بردم.
*************
22- ترور ، سید مجید ایـافت
رفتیم غذاخوری پرشنگ(1) با بچه ها گرم صحبت بودیم و انتظار مـی كشیدیم هر چه زودتر غذا را بیـاورند، احساس كردم محمود خودش با ما هست ولی حواسش جای دیگری است. زیر چشمـی بـه چند نفر تازه وارد نگاه كردم، از طرز نگاه محمود فهمـیدم كه وضعیت غیر عادی است. درون همـین حال محمود و یكی از بچه ها بلند شدند و دویدند طرف مـیز آنـها، که تا آمدم بـه خودم بجنبم، دیدم درگیر شدند، ما هم رفتیم كمكشان؛ همـه را گرفتیم و دستبند زدیم ، لباس هایشان را دقیق گشتیم، چند که تا كلت و نارنجك داشتند ، آن روز از خیر غذا خوردن گذشتیم، سریع آنـها را بـه مركز سپاه آوردیم و سپردیمشان دست حفاظت اطلاعات. خاطرم هست درون بازجوئی ها، اعتراف كردند كه مـی خواستند كاوه را ترور كنند.
1- از رستورانـهای شـهر سقز
*************
23- دكل بنفشـه ، حمـید خلخالی
گروهبان جعفری از تكاورهای ارتشی بود، محمود او را فرمانده ی یك پایگاه گذاشته بود، پایگاه دكل بنفشـه. این پایگاه مشرف بـه سقز بود و خیلی اهمـیت داشت. یك روز نزدیك صبح بی سیم زد و گفت: بـه پایگاه حمله كردند. نیروی كمكی مـی خواست. مـی دانستیم او و بقیـه بچه ها مقاومت مـی كنند. با یك گروه سریع خودمان را رساندیم پایگاه دكل. دم،دمای طلوع خورشید، وارد پایگاه شدیم. كسی زنده نبود. گروهبان جعفری وسط پایگاه افتاده بود، غرق خون بود. یـاد حرفش افتادم، حرفی كه مدتها قبل گفته بود (اونقدر با كاوه مـی مونم که تا شـهید بشم)
*************
24- كاك فتاح ،
شـهیدناصر ظریفجمعیت را كنار زدم و خودم را رساندم كنار جنازه، لباسهای كردی اش غرق خون بود. که تا نزدیكش رفتم، بی اختیـار گفتم: كاك فتاح! از پیش مرگهای سپاه سقز بود. یكی گفت: فتاح توی مغازه بود، دو نفر آمدند صدایش كردند؛ که تا آمد دم در، بـه رگبار بستنش و فرار كردند. محمود آن موقع فرمانده سپاه بود و خیلی ها او را مـی شناختند. به منظور بعضی ها عجیب بود كه او که تا آخر مجلس ختم كاك فتاح نشست. محمود حال و هوای یك عزادار را داشت. قبلا قرآن خواندنش را دیده بودم، ولی آن روز خیلی محزون مـی خواند. انصافاً از كاك فتاح تجلیل خوبی كرد. چند روز از شـهادت كاك فتاح گذشت، جلوی سپاه بودم كه دیدم دو سه که تا كرد آمدند، یكی شان گفت: با آقای كاوه كار داریم. قیـافه شان آشنا بود، گفتم: شما كی هستین، با برادر كاوه چی كار دارین؟ همانطور كه بـه من خیره شده بودند، گفتند: ما برادرهای فتاح هستیم، آمدیم از كاوه اسلحه بگیریم که تا با ضد انقلاب بجنگیم.
*************
25- حكم فرماندهی ، حمـید خلخالی
دست كرد توی جیبش و نامـه ای بیرون آورد. حكم فرماندهی سپاه سقز بود. فكر كردم مال خودش است، با خودم گفتم: حتماً مـی خواد قول بگیره كه پشتش باشم و باهاش كار كنم. حكم را داد دستم، دیدم اسم من توی آن نامـه نوشته شده. نگاهش كردم، پرسیدم: این حكم چیـه؟ گفت: حكم فرماندهی سپاه سقز، به منظور تو گرفتمش، گفتم: خودت چی؟ گفت: از این بـه بعد من هم مسئول عملیـاتم، اینم حكم. بی اختیـار زدم زیر خنده، گفتم: آقا محمود تو هم چه كارهایی مـی كنی ها! اینجا همـه مـی دونن كه از تو شایسته تر و بهتر به منظور فرماندهی سپاه كس دیگه ای نیست. تنـها چیزی كه نمـی توانستم قبول كنم همـین یك مورد بود كه او بشود مسئول عملیـات و من بشوم فرمانده. آنقدر اصرار كردم که تا مجبور شد حكم ها را عوض كند.
*************
26- چریك های كاوه ، سید محمد
آخرین بار كه از گردان كمك خواستم، فرمانده گردان گفت: بچه ها ی سپاه سقز هر كجا كه باشند حتما الان برسند. تنگ غروب، یك دفعه آتش ریختن ضد انقلاب قطع شد. طولی نكشید كه هر كدامشان بـه طرفی فرار كردند، طوری كه بقیـه را خبر كنند، داد مـی زدند: چریكهای كاوه! چریكهای كاوه! فرار ضد انقلاب باعث شده بود جان بگیریم و قد راست كنیم. نگاه كردم، دیدم یك گروه پانزده _ بیست نفره روی ارتفاعات هستند؛ یك ماشین هم همراهشان بود كه یك دوشیكا روی آن بسته بودند. بـه محض اینكه گفتم: رفتند طرف سنته؛رفتند تعقیب آنـها. من هم دنبالشان رفتم، مسئول گروه بـه بزرگ روستا گفت: آنـها آمدند توی روستای شما، اسرا را هم آوردند همـین جا، برو بهشان بگو اگر گروگانـهارا همـین امشب آزاد نشن، كاوه خودش مـی یـاد و آن وقت هر چه دیدند از چشم خودشان دیدند، مامور روستا و چند که تا دیگر از اهالی بـه دست و پا افتادند و گفتند: ما خودمان مـی ریم با آنـها صحبت مـی كنیم، فقط شما یك ساعت مـهلت بدین. ساعت هفت، هشت شب بود كه ریش سفیدهای روستا ، اسرا و آنـهایی را كه تسلیم شده بودند، آوردند و تحویلمان دادند.
*************
27- نیروهای كاوه ، محمد یزدی
هر چه از دور بوق زد و چراغ داد، نرفتیم كنار، وقتی دید ما از رو نمـی رویم، مجبور شد بایستد. گفتم: حتماً حتما امشب بریم سقز، ماشین گیرمان نیـامد، ما رو با خودتون مـی برین ؟ اینطور كه معلوم بود با مسئولیت خودشان از دژبانی رد شده بودند. نفر كنار راننده وقتی اسراء ما را دید، با خنده گفت: شما چكاره اید؟ گفتم: بسیجی هستیم ، اشاره كرد و سوار شدیم.نقشـه ی بزرگی را وسط اتاق پهن كرده بودند، چند نفر هم نشسته بودند دورش، یكهو چشمم افتاد بـه همان دو نفری كه ما رابا ماشین شان که تا اینجا آورده بودند، که تا دیدنمان خندیدند. راننده جیپ رو كرد بـه محمود گفت: آقای كاوه اینـها كی ان؟ محمود گفت: اینـها دو که تا از مربیـهای مشـهدی هستند كه قبلا سقز بودند، حالا هم من ازشان خواستم که تا خودشون رو به منظور عملیـات برسونند. محمود پرسید: ببینم آقای كاظمـی(1) مگه شما همدیگر را مـی شناسین؟ گفت: بله، هم من مـی شناسمشون، هم حاج آقا بروجردی(2)، آقای بروجردی رو كرد بـه كاظمـی و گفت: از همون اول حدس زدم كه اینـها حتما نیروهای كاوه باشن و گرنـه اون طور اصرار نمـی كردن به منظور اومدن.
1- ناصر كاظمـی: اولین فرمانده ی تیپ ویژه شـهدا کـه بعدها درون عملیـات پاكسازی پیرانشـهر- سردشت بـه شـهادت رسید.
2- محمد بروجردی: فرمانده ی قرارگاه حمزه سیدالشـهدا و یكی از بنیـانگذاران تیپ ویژه، بعدها بـه شـهادت رسید.
*************
28- یك تشخیص بـه موقع ، عبدالحسین دهقان
رحیم صفوی(1) پرسید: اسمتون چیـه؟ محمود گفت: كاوه هستم. که تا اسم كاوه را شنید چند لحظه مات و مبهوت خیره شد بـه محمود، بعد هم بـه دقت شكل و شمایلش را نگاه كرد. اسم و آوازه ی كاوه حتی که تا ستاد كل سپاه هم رسیده بود. آقا رحیم وقتی بـه خودش آمد، بدون معطلی دستش را دراز كرد و حكم محمود را گرفت، گفت: شما حق ندارین برید جنوب، حتما از همـین جا برگردید كردستان! محمود گفت: مشكلاتی تو كردستان، جلو را همون هست كه ما رو توی تنگنا گذاشته و نمـی تونیم اون طور كه حتما اونجا كار كنیم. پرسید: چه مشكلاتی؟ محمود گفت: تو خود سپاه یك سری مشكلات داریم، ادوات و مسئولین از ما پشتیبانی نمـی كنندو بعضی وقتها هم سد راهمون مـی شوند، آقا رحیم گفت: شما برگردید كردستان، بنده از همـین حالا بـه شما اختیـار تام مـی دهم، هر اداره و مسئولی كه همكاری نكرد، كافیـه فقط معرفی اش كنی که تا ما باهاش برخورد لازم را بكنیم. محمود گفت: بعد اجازه بدین به منظور سه ماه هم كه شده برم جنوب، عملیـات كه تمام شد برمـی گردم،چیزی گفت كه دیگه محمود ساكت شد. گفت: آقای كاوه! اصلا به منظور سه روز هم شما را نمـی گذاریم برید جنوب، همـین الان مستقیم برید کردستان
1- سردار سرلشگر پاسدار رحیم صفوی: فرمانده ی كل سپاه پاسداران ایران.
*************
29- كشف بزرگ ، جاوید نظامپور
ناصر كاظمـی آهی كشید و از روی افسوس گفت: این عملیـات(1) تموم شد و باز من شـهید نشدم، اولین باری بود كه از او چنین حرفی را مـی شنیدم، همـه سراپا گوش شدند و خیره بـه او. گفت: البته اگر نتونم با خون خودم خدمتی بـه اسلام بكنم و
شـهیدنشم خیلی نگران نیستم. این حرف بیشتر مایـه تعجب شد، ادامـه داد: من كاری به منظور جمـهوری اسلامـی كردم كه امـیدوارم حق تعالی نظر عنایتش را شامل حالم كند، من هم مثل بقیـه حسابی كنجكاو شده بودم! گفت: اون كار اینـه كه من كاوه را به منظور جمـهوری اسلامـی كشف كردم و یقین دارم كه كاوه مـی تواند مسئله كردستان را حل كند.1- عملیـات آزادسازی سد بوكان
*************
30- جان های باارزش ، سید محمد
یك بار مـی خواستیم از جاده ای عبور كنیم .قبل از رسیدن ما ضد انقلاب تو جاده مـین گذاشته و فرار كرده بود.ِمـی بایست بـه سرعت تعقیبشان مـی كردیم، بهترین راه حل ،راهی بود كه كاوه پیشنـهاد كرد، گفت: برید از تو روستا تراكتور بیـارید، سریع رفتیم یك تراكتور را با راننده اش آوردیم. بـه اصرار محمود، راننده برخلاف مـیل از تراكتور پیـاده شد. محمود یكی از سربازهای تیپ را كه بـه رانندگی وارد بود نشاند پشت فرمان، به منظور این كه او دلگرم باشد و ترسش بریزد خودش هم نشست روی گلگیر، من و چند که تا از بچه های تخریب رفتیم جلوی ماشین را سد كردیم.
خطرناكه آقا محمود، لبخندی زد و گفت: نمـی خواد حرص و جوش بخورید، برین كنار! شروع كردیم بـه اصرار كه، اجازه بده ما كنار دست راننده بشینیم، شما پیـاده شین. گفت: اگه جون من به منظور شما ارزش داره، جون شما و این سربازها هم به منظور من ارزش داره. بعد یك درگیری درست و حسابی،با گرفتن دو سه اسیر و چند كشته، بـه مقرمان بازگشتیم.
*************
31- پیچ آخر، غلامعلی اسدی
بچه ها درون جاده سنگر گرفته بودند و آنـها آن طرف از لابلای درختها و صخره ها تیراندازی مـی كردند. كاوه سریع اوضاع را بررسی كرد. بند پوتینـهایش را محكم بست، گفت: من مـی رم دوشیكا را بیـارم. بروجردی گفت: این كار عملی نیست، درجا تكون بخوریم مـی زننمان، تو چطور مـی خواهی از جلوی این همـه آدم ... ، كه كاوه مجال نداد و با گفتن ذكر مقدس «یـا علی» مثل فنر از جا جهید؛ با سرعت شگفت آوری روی جاده مـی دوید، گویـا دشمن تمام سلاح هایش را بكار انداخته بود که تا نگذارد او قسر درون رود، بـه پیچ آخر كه رسید نفس را حتی كشیدم، تحرك ضد انقلاب كم شده بود، انگار دیگر كار را تمام شده مـی دانستند و مـی خواستند بـه راحتی اسیرمان كنند. درون همـین وضعیت سر و كله ی ماشین دوشیكا پیدا شد، دوشیكاچی پشت سرهم تیراندازی مـی كرد و مـی آمد جلو. ماشین كه نزدیكم رسید، دیدم كاوه كنار دست دوشیكاچی ایستاده، دائماً با اشاره ی دست مـی گفت كجا رابزند، وقتی بـه خودم آمدم همـه داشتند تیراندازی مـی كردند، اگر هوا تاریك نمـی شد، که تا هر كجا كه فرار مـی كردند، مثل سایـه تعقیبشان مـی كردیم. رعب و وحشتی كه بعدازاین ضد كمـین، تو دل ضد انقلاب افتاد، باعث شد كه دیگر جرأت نكنند به منظور ما كمـین بگذارند، آن هم توی جاده ی اصلی.
*************
32- تاكتیك موثر، احمد منگور كردستانی- پیشمرگ كرد مسلمان
گفتم: من كه سر درون نمـی یـارم سلیم، دارن ما رو مـی زنن، اون وقت كاوه مـی گه هیچ كس حق نداره تیراندازی كنـه! تپه، تپه ی صافی بود، نـه درختی داشت و نـه صخره ای كه بشود درون پناه آن سنگر گرفت؛ هر چه دور وبرم را نگاه مـی كردم، اثری از ضد انقلاب نمـی دیدم، ما فقط صدای تیراندازی هایشان را مـی شنیدیم، لحظات بـه كندی مـی گذشت و ما حتما تا صبح صبر مـی كردیم. نزدیك صبح ضد انقلاب اطمـینان پیدا كرده بود كه همـه مان كشته شده ایم و یـا فرار كرده ایم، این را از قطع شدن تیراندازی هایشان فهمـیدیم. كاوه، دهقان را صدا زد و گفت: با بچه ها بلندشو و بكش جلو، اصغر محراب(1) را هم با یك دسته ی دیگر، از طرف دیگر روانـه كرد؛ با آرایشی كه كاوه بـه بچه ها داد، زدیم بـه دشمن. ضد انقلاب با دیدن ما كه بـه طرفشان تیراندازی مـی كردیم، مات و مبهوت شروع كردند بـه فرار. آن شب اگر طرح كاوه را اجرا نمـی كردیم، جایمان را لو مـی دادیم؛ ضد انقلاب با بستن دره قاسم گرانی(2) محاصره مان مـی كرد و همـه ی بچه ها را بـه شـهادت مـی رساند.
1- فرمانده ی تیپ قائم(عج) کـه بعدها بـه شـهادت رسید.
2- از روستاهای حوالی پیرانشـهر.
*************
33- وداع آخر ،
شـهیدناصر ظریفنزدیك ظهر محمود ناراحت و نگران آمد پیش من، گفت: مـی گن حاجی بروجردی رفته روی مـین، سریع برو ببین چه خبر شده! باریكه ای از خون، از گوشـهبروجردی جاری بود. آنقدر آرام شـهید شده بود كه فكر كردم خوابیده است. که تا رسیدم مـهاباد سراغ كاوه را گرفتم، گفتند: رفته تو مسجد، همـه را جمع كرده و داره دعای توسل مـی خونـه، سریع رفتم توی مسجد، که تا چشمش بـه من افتاد آمد سراغم، گفت: چه خبر، حاجی وضعش چطوره؟ آنقدر با تشویش حرف مـی زد كه نتوانستم خودم را كنترل كنم و زدم زیر گریـه، همـین كافی بود که تا او بفهمد چه مصیبتی نازل شده، چنان بی پروا و بلند زد زیر گریـه كه همـه فهمـیدند چه خبر شده، آن روز تمام هوش و هواسم بـه محمود بود. با وجود مجروحیتی كه داشت، مثل یك شخص پدر از دست داده، گریـه مـی كرد.
*************
34- كار ناتمام ، مصطفی ایزدی
یك روز تودفترم نشسته بودم كه محمود همراه علی قمـی(1) وارد شد. بعد از احوالپرسی گفتم: خیلی از كارهامون زمـین مونده، با رفتن بروجردی تیپ ویژه شـهدا هم بی فرمانده شده، حتما فكر چاره باشیم. سرش را بلند كرد و گفت: با شرایطی كه پیش آمده ما حتما عملیـات را ادامـه بدهیم، نباید بگذاریم جای خالی بروجردی احساس شود، با تعجب نگاهش كردم، از رنگ صورتش معلوم بود كه هنوز حالش خوب نشده و خیلی درد مـی كشد، مصمم تر از قبل گفت: پاكسازی جاده مـهاباد - سردشت رو ادامـه مـی دیم، انشاا... كار رو تموم مـی كنیم و رفت. پاكسازی جاده از همان جائی كه با شـهادت بروجردی رها شده بود، از سر گرفته شد. زودتر از آنچه كه فكر ش را مـی كردیم جاده آزاد شد.
1- جانشین تیپ ویژه شـهدا کـه در مرداد ماه سال 1363 بـه شـهادت رسید.
*************
35- مـهمان عزیز ، علیرضا خطی
فكر كردیم نقده هم مثل جاهای دیگر هست كه حتما اسلحه و تجهیزات توی شـهر ببریم، اما وقتی برخورد مردم و خصوصاً ترك های نقده را دیدیم، حسابی شرمنده شدیم. آنـها هر كجا كه ما را مـی دیدند كلی احتراممان مـی كردند. وقتی مـی خواستیم از مغازه ای خرید كنیم، پول قبول نمـی كردند، مـی گفتند: شما مـهمان های ما هستید، مـهمان های عزیز. مخصوصاً وقتی مـی فهمـیدند كه ما نیروهای تیپ ویژه هستیم و محمود كاوه فرمانده مان هست، این احترام و تحویل گرفتن خیلی بیشتر مـی شد. وقتی مـی آمدیم پادگان جیب هایمان پر بود از آجیل هایی كه مردم با هزار تعارف داده بودند.
*************
36- درون خاطر كوهها ، رضا ریحانی
گفتم: آقا محمود اگه مردم تو رو فراموش كنن! این كوهها فراموشت نمـی كنن. گفت: چظور مگه؟ گفتم: بـه دستور تو، سربازهای امام روی خیلی از قله های كردستان نماز خواندن، این تو بودی كه كلمـه اشـهد ان لا اله الا... و علی ولی ا... رو ،در بیشتر این كوهها طنین انداز كردی. بچه ها مثل اینكه منتظر بودند كسی سر حرف را باز كند، همـه شروع كردند بـه زدن حرفهایی از همـین دست. چهره اش نشان مـی داد كه از این حرفها خوشش نیـامده، گفت: ما بدون امام چیزی نیستیم، امام همـه چیز را از خدا مـی دونن.كمـی مكث كرد و گفت: از این حرفها هم دیگه كسی نزنـه و گرنـه كلاهمون مـی ره تو هم.
*************
37- مرد جنگ ، فاطمـه عمادالااسلامـی
ساعت 8 از تهران راه افتادیم سمت مشـهد، محمود طوری رانندگی مـی كرد كه انگار مـی خواست پرواز كند. هنوز رویم درست و حسابی با او باز نشده بود، آخر تازه دیروز عقد كرده بودیم. یكبار خجالت را گذاشتم كنار و گفتم: چرا اینقدر با سرعت مـی رین آقا محمود؟! لبخند زد، نگاهی كرد و بهم گفت: كم كم علتش را مـی فهمـی. پاپی اش شدم كه علت را بدانم، آخرش درون حالی كه سعی مـی كرد مراعات حال مرا بكند، گفت: حتما برم منطقه، حقیقتش، این چند روزه خیلی از كارهام عقب افتادم! حیرت زده پرسیدم: بـه همـین زودی مـی خوای بری؟ گفت: آره دیگه، حتما برم، گفتم: تازه هنوز اول ازدواجمونـه، چند روز بمون بعدش برو. گفت: من هم خیلی دوست دارم بمونم، شاید بیشتر از شما، ولی وظیفه و تكلیف چیز دیگه ایـه، شما هم حتما تو فكر وظیفه و تكلیف باشی که تا انشاا... هر دومون بتونیم رضای خدا رو بدست بیـاریم.
*************
38- فرمانده عجیب ، احمد رادمرد
پیرمرد كه زل زده بود توی صورت كاوه، بروبر نگاهش مـی كرد، یك نگاه بـه كاوه مـی كرد یك نگاه بـه ما. فكر مـی كرد داریم سربه سرش مـی گذاریم. با ترسی كه محمود تو دل ضد انقلاب انداخته بود، مردم و حتی خود ضد انقلاب هم تصور مـی كردند كاوه آدمـی هست با ریش بلند و هیكلی آن چنانی. یكی از بچه ها گفت: كاكا! بـه خدا همـین خود كاوه هست، فرمانده ی ما كه تو دنبالشی همـینـه. كاوه رو كرد بـه پیرمرد و گفت: چكار داری بابا؟ پیرمرد وقتی فهمـید فرمانده ما همان هست كه با او صحبت مـی كند. خودش را انداخت روی قدمـهای محمود و بلند بلند شروع كرد بـه گریـه. كاوه خم شد که تا پیر مرد را بلند كند، نتوانست، محكم بـه پایش چسبیده بود، پیر مرد هی مـی گفت: بچه ها م فدای شما، قربان شما برم. وقتی آرامش كردیم، سر درد دلش باز شد، گفت: بـه خدا قسم از شادی، دلمان مـی خواد بتركه كه شما پاسدارها آمدین از دستشان نجاتمان دادین، زن و بچه هایمان را خلاص كردین؛ اونا امانمان را بریده بودن. مـی گفت و گریـه مـی كرد.
*************
39- قربان سركاوه ، محمود سلیم تیموری- پیشمرگ كرد مسلمان
درگیری كه تمام شد وارد روستا(1) شدیم. بین مجروحین یك نفر بود كه اسلحه و تجهیزات نداشت، سر و وضع خاصی داشت، صحبت هم نمـی توانست بكند، یك روستایی را آوردیم شناسایی اش كند، که تا او را دید گفت: این دیوانـه است. هر كارش كرده بودند که تا با بقیـه بـه كوه برود نرفته بود، بچه های بهداری با آمبولانس بـه بیمارستان مـهاباد فرستادنش. عملیـات كه تمام شد، برگشتیم مـهاباد. زن و بچه ام مـهاباد بودند، آمدم از كاوه خداحافظی كنم، گفت: كاك سلیم! قبل از این كه بری خانـه، یك كاری به منظور من انجام بده، خیلی خوشحال شدم با خودم گفتم: كاوه چه كاری داره كه از من مـی خواد براش انجام بدم، گفت: برو بیمارستان از آن مجروح سری بزن، سلام منو بهش برسون. منظورش همان دیوانـه بود. ادامـه داد: خبرش را پادگان كه آمدی بهم بده. یك كیسه برنج آورد، چند كیلوگرم روغن هم داد که تا ببرم به منظور پدرش.
1- روستای زیراندول از حوالی مـهاباد.
*************
40- مسکّن آسمانی ، حسن عماالاسلامـی
از وقتی بچه ها فهمـیده بودند كه من برادر خانم كاوه هستم، مـهربانی شان نسبت بـه من بیشتر شده بود. یك روز تصادفی محمود را تو گوشـه ی دنجی از پادگان دیدم. با كلی شك و تردید جلو رفتم، سلام و احوالپرسی كردم، شك و تردیدم از این بود كه شاید بازهم تحویل نگیرد و سرد برخورد كند، ولی برعكس روزهای قبل دیدم گرم گرفت، گفت: حسن، که تا مـی تونی اطراف من نیـا و خیلی چیزها را از من نخواه! آهی كشید و انگار كه بخواهد حرف دلش را بگوید، ادامـه داد: از اینـها گذشته، وقتی تو هی بیـایی پیش من، مـی ترسم نتونم از بعد فرماندهی و مسئولیتی كه خدا و اهل بیت (ع) از من خواستند بر بیـام و در نـهایت، بین تو و بقیـه تبعیض قائل بشم و خدای ناكرده، بكنم اون كاری رو كه نباید، حرفهایش عین یك مسكّن آسمانی آرامم كرد. آن روز، وقتی خواستیم از هم جدا بشیم گفت: مطمئن باش تو همون ارج و قربی رو پیش من داری كه بقیـه ی نیروها دارن، چه بسا كه تو رو هم بیشتر دوست داشته باشم، من هر كسی رو بـه واحد اطلاعات و گردانـهای رزمـی معرفی نمـی كنم...روزهای بعد فهمـیدم كه چند نفر دیگر از اقوام و خویشان محمود تو تیپ خدمت مـی كنند، با كمـی تحقیق دریـافتم كه محل خدمت هر كدام از آنـها هم بدون استثناء، درون گردانـهای رزمـی است.
*************
41- جنگ روانی ، علی صلاحی
مـی گفت: همان روزهای اول كه بـه عنوان فرمانده سپاه سقز معرفی شدم، یك اعلامـیه نوشتم و دادم بچه ها از رویش تكثیر كردند؛ بعد هم گفتم كه توی شـهر پخشش كنند. درون آن اعلامـیه یك جمله از حضرت امام نوشته بودم كه :«ما با كفر مـی جنگیم، نـه با كرد»، و از مردم خواسته بودم که تا برای ایجاد آرامش و امنیت، با ضد انقلاب همكاری نكنند. بعد هم بـه ضد انقلاب توصیـه كرده بودم كه بیـانیـه ی خودشان را تسلیم كنند و امان نامـه بگیرند، و گرنـه با آنـها مـی جنگیم و جواب تیركلاش را با آرپی جی و 106 مـی دهیم. این درون واقع یك جنگ روانی بود كه باعث شد مردم بدانند ما صف آنـها را از ضد انقلاب جدا مـی دانیم، چند روزی نگذشت كه ضد انقلاب با یك تاكتیك حساب شده، چند درگیری درون جاهای مختلف شـهر بوجود آورد. قصدشان این بود کـه ما را که تا جایی كه خودشان مـی خواهند بكشانند و بعد از آن، از همـه طرف بـه ما حمله كنند؛ اما هر بار باسازمانی كه از قبل طراحی كرده بودیم، سراغشان مـی رفتیم. طوری كه یكبار هم درون محاصره آنـها نیفتادیم و واقعاً جواب تیرهای كلاش را با موشك آرپی جی مـی دادیم. كومله و دمكرات وقتی دیدند جز تلفات، چیز دیگری عاید شان نمـی شود، حساب كارشان را كردند و دور سقز خط كشیدند.
*************
42- افسری كاركشته ، محمد بهشتی خواه
خاطرم هست یك روز تو پادگان جلسه داشتیم، آن روزهر كدام از مسئولین و فرماندهان، شروع كردند بـه گزارش از وضعیت نیروهای تحت امرشان، بعضی از بی انضباطی نیرو گله مـی كردند و مـی خواستند كه دفتر قضایی با آنـها برخورد بكند، من ساكت نشسته بودم و چیزی نمـی گفتم، كاوه رو كرد بـه من و با خنده پرسید: شما چرا ساكت نشستی؟ لابد آدم بی انضباط توی ادوات پیدا نمـی شـه! گفتم: تو ادوات كسی بی نظمـی نمـی كنـه، چون مـی دانند روز آخر بـه حسابشون رسیدگی مـی كنیم، چند وقتی هست این برنامـه را اجرا مـی كنیم، خوب هم جواب مـی ده، كاوه یكدفعه عصبانی شد و با تشر گفت: تو خیلی اشتباه مـی كنی این كار را مـی كنی، تو با این كارت حق پدرو مادر و بچه هایشان را غصب مـی كنی، و بعد با لحن جدی تری گفت: آخرین باری باشـه كه این كار را مـی كنی.
*************
43- عكس العمل حساب شده ، سید محمد
راننده كامـیونـها مـی گفتند: اگه ما رو اعدام هم بكنین، با این همـه مـهمات بـه خط مقدم نمـی رویم! وقتی صحبتها و اعتراضات آنـها تمام شد، كاوه شروع كرد بـه صحبت، گفت: ما اینجا هیچ كس را با زور بـه خط نمـی بریم، خیلی از این بچه ها كه الان مـی بینیدشون، به منظور رفتن بـه خط گریـه مـی كنن، سعی شون اینـه كه از هم سبقت بگیرند. بعد هم بدون اینكه یك كلمـه درخواست ماندن از آنـها بكند، گفت: انشاا... سعی مـی كنیم بار كامـیونـها تون رو همـین جا خالی كنیم. كاوه وقتی ازدهام بچه ها را دید، گفت: بهتره بریم دفتر ما، بقیـه حرفها را آنجا مـی زنیم. نیم ساعت نگذشته بود كه جلسه كاوه با آنـها تمام شد و همـه شان آمدند بیرون، بعضی هایشان داشتند گریـه مـی كردند. نمـی دانم آن روز كاوه بـه آنـها چه گفته بود كه از این رو بـه آنرو شدند. همان روز كامـیون ها همـه ی مـهمات را رساندند منطقه.
*************
44- راز آن دستور ، علی ایمانی
نیروهای دشمن و نیروهای ضد انقلاب دست، بـه دست هم داده بودند و هم زمان آتش شدیدی مـی ریختند. از طرفی هم بالگردهای توپ دارشان ما را از بالا گرفته بودند زیر آتش. كاوه گاهی با وسواس خاصی دوربین مـی كشید روی مواضع دشمن، گاهی هم از طریق بی سیم با علی قمـی صحبت مـی كرد و وضع دقیق نیروها را جویـا مـی شد. بعد از نماز ظهر تصمـیمـی گرفت كه هیچ كدام از ما دلیلش را نفهمـیدیم. مسئول قبضه مـینی كاتیوشا را صدا زد. نقشـه ای را پهن كرد روی زمـین و نقطه ای را بـه او نشان داد. گفت: این سه راهی را بكوب، كاوه ایستاده بود نزدیك او و هر چند لحظه فریـاد مـی زد: رحم نكن، مـهات بده، بزن، بزن! طولی نكشید كه علی قمـی تماس گرفت، صدایش هیجان و شادی خاصی داشت، گفت: محمود جان! ما رسیدیم روی ارتفاعات، تمام هدفها را گرفتیم. گل از گل محمود شكفت و به سجده افتاد، یـادم هست همان روز مطلع شدیم حدود 300 نفر از عراقیـها و ضد انقلاب، درون سه راهی پشت سیـاه كوه، بـه درك واصل شده اند و این به منظور همـه عجیب بود. راز آن دستور كاوه بعد از سالها هنوز برایم كشف نشده باقی مانده است.
*************
45 - مجروحیت ویژه ، علی شمقدری
دست راستش مجروح شده بود. آمده بود ملاقات آیت ا... كه آن موقع رئیس جمـهور بودند، حدود نیم ساعت با هم بودند. شب پیش من ماند، که تا ساعت یك نیمـه شب مرتب این طرف و آن طرف تلفن مـی زد و كارهایش را دنبال مـی كرد، درون ضمن دستوراتی هم مـی داد، دیدم اینطوری نمـی شود خوابید، ناچار تو اتاق دیگری بردمش ، یك تلفن هم گذاشتم جلویش، که تا خود سحر هر وقت از خواب بلند مـی شدم، بیدار بود و به جاهای مختلف زنگ مـی زد، آن شب اصلا نخوابید. بعدها آقا راجع بـه ملاقات آن روزشان با محمود مـی گفتند: من بـه آنـهایی كه دستشان مجروح هست حساسیت دارم، ازش پرسیدم دستت درد مـی كند و او گفت: نـه ، مـی گفتند: اینكه انسان دردش را كتمان كند مستحب است.
*************
46 - لحظه ی نفس گیر ، حسن عمادالاسلامـی
وقتی خبر شـهادت قمـی تو بچه ها پیچید، بقدری تو روحیـه شان اثر كرد كه همـه زمـین گیر شدند. تو یك بلاتكلیفی شدید بـه سرمـی بردیم كه ناگهان محمود رسید. فكرش را هم نمـی كردیم كه بـه این سرعت خودش را برساند، آن هم با دست مجروحی كه چند روز پیش توی عملیـات «لیله القدر» گلوله خورده بود. سریع پیـاده شد و بدون معطلی داد زد، شما چرا نشستید؟ یـاا... بلند شید و بعد خودش از همان روی جاده شروع كرد بـه دویدن بـه سمت ضد انقلاب؛ گویی همـه جان تازه ای گرفته بودند ، نـه تنـها نیروها را از زمـین بلند كرد، بلكه بـه آنـها حالت تهاجمـی هم داد، داشت با بی سیم صحبت مـی كرد كه بازویش تیر خورد، چیزی نگفت، اما خون همـه آستینش را سرخ كرد، حالا دیگر نیروهای كمكی رسیده بودند و دوشیكاچی ها هم كشیده بودند جلو. حضور پرصلابت محمود و تدابیر ویژه ی او کار خودش را كرده بود. آن روز که تا قبل از غروب كار یكسره شد و باقیمانده ی نیروهای ضد انقلاب با بجا گذاشتن كلی تلفات ، فرار را بر قرار ترجیح دادند.
*************
47- حتی درون منطقه... ،ماه نساء شیخی
جلو پادگان، عده زیـادی از بچه های رزمنده جمع شده بودند به منظور استقبال از ما، بین آنـها دنبال محمود مـی گشتم، ولی پیداش نكردم؛ سراغش را كه گرفتم گفتند: دیروز رفته عملیـات.نزدیك غروب از عملیـات برگشت، نیم ساعت پیش ما نشست، بعد عذرخواهی كرد و رفت تو ساختمان كناری. از یكی از دوستانش پرسیدم: اون ساختمون مال چیـه؟ گفت: بهش مـی گن اتاق نقشـه. آن شب عقربه های ساعت رسید بـه دوازده شب، او نیـامد، دو - سه دفعه که تا جلو آن ساختمان رفتم ولی هنوز سرگرم كارشان بودند. خواستم اعتراض بكنم كه پدر محمود گفت: خدا رو شكر مـی كنم كه همچین پسری نصیب من شده، صبح روز بعد محمود آمد پیش ما به منظور عذر خواهی، و بعد هم همراه بقیـه راهی عملیـات شد. دو روز بعد وقتی برگشت، كه ما سوار اتوبوس شده بودیم و داشتیم برمـی گشتیم. وقتی اتوبوس راه افتاد، من بـه این فكر مـی كردم كه حتی درون منطقه هم نمـی شود او را سیر دید.
*************
48- گردنـه قوشچی ، محمد بهشتی خواه
فاصله ما با ضد انقلاب چیزی كمتر از ببیست، سی متر بود. همان اول كار، سه که تا شـهید دادیم و یكی دو که تا مجروح، چند متری آمدم عقب تر. نیروها همـه زمـین گیر شده بودند و مجروهها هم مانده بودند بین ما و ضد انقلاب. حسابی دست و بالم را گم كرده بودم كه كاوه رسید؛ که تا وضع را اینطوری دید، بـه یكی از آرپی جی زنـهای گردان گفت: بلند شو بزن! آرپی جی دستش روی ماشـه بود كه یك تیر قناسه خورد تو پیشانی اش، كاوه منتظر نماند كه كمك آرپی جی زن و یـا یكی دیگر از بچه ها كار را تمام كند، درست كنار شـهید ایستاد، رفتم آرپی جی را ازش بگیرم، نداد؛ داد زدم: بعد حداقل جاتو عوض كن ... حرفم تمام نشده بود كه صدای خشك شلیك آرپی جی پیچید توی گوشم. روحیـه بچه ها از این رو بـه آن رو شد، آرپی جی دوم و سوم كه شلیك شد، همـه ی بچه ها بلند شدند و حالت تهاجمـی گرفتند. ا... اكبر مـی گفتیم و جلو مـی رفتیم، درون عرض چند دقیقه اوضاع بـه نفع ما تغییر كرد.
*************
49- سید كان ، محمد بناء رضوی
گفتم: توی این شناسایی اون قدر جلو رفتیم كه صحبت نگهبانـها رو شنیدیم، حتی دستمون رو هم بـه سیم خاردارهایشان زدیم. گفت: شما امشب با كاك احمد، دو نفری برید سیدکان، مـی خوام از داخل شـهر هم برام خبر بیـارین، همـه با تعجب داشتند محمود را نگاه مـی كردند، آخر به منظور رفتن بـه داخل شـهر حتما از جلوی چند که تا پایگاه دشمن مـی گذشتیم و كمـین های زیـادی را هم رد مـی كردیم؛ محمود طبیعی تر از قبل گفت: مـی رین تمام مساجد و حسینیـه ها را شناسایی مـی كنین! انشاا... وقتی شـهر رو گرفتیم، مـی خوایم نیروها رو اون جا مستقر كنیم، تعجبم بیشتر شد. ما هنوز عملیـات نكرده بودیم، ولی كاوه درون فكرش، سید كان را هم تصرف كرده بود. دم دمای غروب آماده رفتن شده بودیم كه كاوه پیغام فرستاد ، نمـی خواد برین. اینطور كه بعدها فهمـیدیم، عراق تحركاتی از خودش نشان داده بود و منطقه حساس شده بود، رفتن ما مـی توانست باعث لو رفتن عملیـات شود.
*************
50- اولین حمله ، علی اسلامـی
یك روز بـه خودم جرأت دادم و از او پرسیدم: از كجا شروع كردی كه كاوه شدی؟ گفت: از یك عملیـات شروع شد، محل عملیـات یك روستا بود؛ به منظور پاكسازی حتما تپه ای را كه مشرف بـه آنجا بود تصرف مـی كردیم، این ماموریت بـه من و چند نفر دیگر داده شد، بـه نزدیك ارتفاع كه رسیدیم، دیدیم چند نفر ضد انقلاب هم بـه سمت همان ارتفاع بالا مـی روند، بدون معطلی درگیر شدیم. غیر از چهار - پنج نفر پیش مرگ كرد كه با من بودند، بقیـه فرار كردند، بـه بچه های پائین هم گفته بودند كاوه شـهید مـی شود. که تا به بالای ارتفاع رسیدیم، یك ضد انقلاب كشته شد و بقیـه شان فرار كردند. بلافاصله چند که تا ا... اكبر گفتیم و به نیروهای پایین اشاره كردم بیـایند بالا. صحبتش که تا به اینجا رسید خندید و دیگر چیزی نگفت.
*************
51 - حق شناس ، علی خسروی
گفتم: برادر كاوه که تا ساعت سه شب جلسه داشته، الان هم از شدت خستگی خوابیده، برین بعداً بیـاین، گفتند: ما مـی خوایم بریم شـهرستان، شاید دیگه نتونیم آقای كاوه رو ببینیم ، مـی خوایم باهاش خداحافظی كنیم، چند که تا عكس هم بگیریم. همـه با اصرار مـی خواستند كاوه را بیدار كنند. دیگر داشتم كلافه مـی شدم كه كاوه بیدار شد و صدایم زد، رفتم داخل اتاق، پرسید: این سرو صداها به منظور چیـه؟ گفتم: چند که تا بسیجی آمدن اصرار دارند كه شما را ببینن، من هر چه كردم حریفشان نشدم، كاوه آمد بیرون، همراه آنـها از ساختمان فرماندهی زد بیرون، وقتی نگاه كردم تازه فهمـیدم اینـها تنـها نیستند و عده زیـادشان آن طرف تر منتظرند. یك ساعتی طول كشید که تا محمود برگشت، جلو رفتم و گفتم: صلاح نبود شما دراین هوای سرد رفتین؛ یك جوری راضی شان مـی كردیم، نمـی رفتید. با خنده گفت: نـه! ما دینمان بـه اینـها خیلی بیشتر از این حرفهاست؛ از این گذشته اینـها دلشان بـه همـین خوش هست و بالاخره خودش یك عاملی هست برای جذب دوباره ی آنـها بـه جبهه.
*************
52 - سنگر ناقص ، علی صلاحی
بچه ها هم دست بكار شدند و شب نشده كار سنگر فرماندهی را تمام كردند، اتفاقاً همان موقع هم محمود از جلسه قرارگاه برگشت، رفت و سنگر را دید، وقتی از داخل سنگر بیرون آمد گفت: اینجا كه ناقصه، با تعجب گفتم: كجاش ناقصه، گفت: برو نگاه كن مـی بینی، رفتم و چهار چشمـی همـه ی چیزها را نگاه كردم، هر چه كه لازمـه ی یك سنگر فرماندهی هست آنجا بود، برگشتم و گفتم: بـه نظر من كه نقصی نداره، رفت و از داخل ماشین قابی بیرون آورد و به من داد؛ توی تاریكی شب بـه دقت نگاه كردم، دیدم عكس حضرت امام است، دوزاری ام جا افتاد كه نقص سنگر چیست، محمود گفت: سنگر فرماندهی كه عكس امام نداشته باشد، ناقص است.
*************
53- نقطه رهایی ، مصطفی فتوحیـان
گفت: گروهان عمار از مسیر سمت راست حتما عبور كنـه، و بعد از دور زدن مواضع دشمن، بزنـه بـه اونـها و باهاشان درگیر بشـه، درون واقع گروهان عمار مـی خواد فرصتی را فراهم كنـه که تا گروهان یـاسر بتونـه از صخره های سمت چپ كاتو، خودش را بالا بكشد و انشاا... ضربه ی اصلی را بزند زیر پای كاتو كه نقطه رهایی مان هست، نماز مغرب و عشاء را خواندیم؛ كاوه گفت: كاتو منطقه است، به منظور همـین هم كار ما امشب سخت و حساسه، شاید دیگه برگشتی بـه دنیـای خاكی نباشـه. وقتی دیدم كاوه همراه مان مـی آید، حدس زدم كار گروهان ما خیلی سخت است؛ شب عملیـات كاوه هر كجا بود، بیشترین سختی و خطر هم آنجا بود. كاوه جلوی ستون حركت مـی كرد. چیز زیـادی طول نكشید کـه توانستیم كاتو را دور بزنیم. بیشترین حجم آتش، متمركز راهکاری بود كه ما حتما از آنجا وارد عمل مـی شدیم. هر چه بهشان نزدیكتر مـی شدیم، وضع بدتر مـی شد. نـهایتاً كار بـه جائی رسید كه دیگر نمـی شد قدم از قدم برداریم، كار قفل شده بود. همـین شرایط حساس، بهترین فرصت را به منظور گروهان یـاسر فراهم مـی كرد که تا بتواند بـه دشمن نزدیك شود، نمـی دانم چه شد، كاوه رو كرد بـه من و گفت: گروهان را بكش عقب، عراقی ها كه فكر مـی كردند ما عقب نشینی كرده ایم، رفته رفته از مقدار آتششان كم شد، از لابلای صحبتهای منصوری و بچه های گروهان فهمـیدم خودشان را بـه سنگرهای عراقی رسانده اند. كاوه حاضر نبود حتی قدمـی عقب تر باشد. حشمت، آتش ادوات را هدایت مـی كرد رو سر عراقی ها، ما هم سنگر بـه سنگر پاكسازی مـی كردیم و مـی رفتیم جلو؛ آن روز قبل از ظهر كاتو را گرفتیم.
*************
54- آیـه رهبر ، علی صلاحی
هدف، ارتفاعات «مـیشلان» بود كه با پیشروی عراقی ها سقوط كرده بود. زمان برایمان مـهم بود. اگر دشمن فرصت مـی یـافت و مواضع خودش را تقویت مـی كرد، كار ما بسیـار مشكل مـی شد. بدون لحظه ای توقف، یكسره پیـاده روی كردیم، مـه بود و این، كارها را خیلی مشكل مـی كرد، اگر عراقی ها غافلگیر هم مـی شدند، باز عملیـات بـه روز كشیده مـی شد و این، آن چیزی نبودكه ما مـی خواستیم. محمود نمازش را كه خواند، رو كرد بـه من و گفت: حتما استخاره بگیریم، بگو یك نفر بیـاد. یك روحانی آمد، دست كرد و از تو جیبش یك قرآن زیپ دار درون آورد، شروع كرد بـه استخاره گرفتن. یـادم هست آیـه ای كه قرائت كرد معنایش این بود كه: عجله نكنید، از فكر و حیله دشمن نگران نباشید و در برخورد با دشمن، تدبیر داشته باشید. محمود فوراً دستور داد، نیروها درون یكی از شیـارها مخفی شوند و همان جا استراحت كنند. تمام روز را آن جا ماندیم، فرصت خوبی بود که تا آخرین اطلاعات را از دشمن كسب كنیم. هوا تاریك شد. به منظور تصرف ارتفاعات «مشیلان» راه افتادیم، صبح نشده بود کـه زدیم بـه خط عراقی ها، که تا به خودشان آمدند، با تلفات كم، ارتفاعات را تصرف كردیم و مستقر شدیم؛ به منظور رسیدن بـه پای هدف، حتما دو سه ساعت دیگر راه مـی رفتیم.
*************
55- هدف هفت ،
شـهیدناصر ظریفتا شروع عملیـات فرصت زیـادی نداشتیم، حتما سریعتر شناسایی مان را تمام مـی كردیم. هدف هفت، «ارتفاعات بلفت» بود كه هم دور بود و هم خیلی مـهم و حیـاتی. محمود قاطی همان تیمـی شد كه حتما مـی رفت آن سمت. دویست - سیصد متر مانده بـه پایگاه عراقیـها، ایستادیم، بچه های اطلاعات مـی گفتند: شبهای قبل که تا اینجا آمدیم، چون مـی ترسیدیم لو برویم، جلوتر نرفتیم. هوا مـهتابی بود، که تا زیر پای سنگر كمـینشان رفتیم. یك سرفه كافی بود که تا همـه چیز خراب شود، محمود گفت: حتما جلوتر برین، حتما سنگرهاشون رد شین و برین آن پشت، ببینین چه خبره؟ همـه تعجب كردیم، ریسك خطرناكی بود. جواد سالارزاده و یكی، دو نفر دیگر اسلحه و تجهیزات را گذاشتند و چهار دست و پا از بین سنگرهای كمـین رد شدند، دهانم را بـه گوش محمود نزدیك كردم که تا بگویم: اگر بچه ها نیـامدند چه كار كنیم، دیدم خوابیده. انگار نـه انگار كه چند قدمـی عراقیـها هستیم. صدایی بـه گوشم رسید؛ خوب كه نگاه كردم دیدم جواد و بچه های تیمش هستند، جواد با خوشحالی گفت: نیروهای دشمن مثل مور و ملخ جمع شدن اون پشت، محمود كه بیدار شده بود گفت: فعلاً ساكت باشین،ا از اینجا دور شیم، وقتی بـه خط خودمان برگشتیم، خوشحال بودیم كه كار چهار، پنج شب شناسایی را یك شبه انجام داده ایم. این را مدیون حضور محمود بودیم.
*************
دیدگاه ها :
نظرات
آخرین ویرایش: - -
[روزنامـه دیواری - خاطرات شـهید کاوه طرز كار شلیك اسلحه كلاش]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 10 Jul 2018 10:37:00 +0000